پسرخاله زن عموی باجناق
یک
روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ
بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه
سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون
شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را
تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر
نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه
میداشت!»
خاطرات زیبا و جالب بیشتر در ادامه مطلب
گردآوری: عبدالرحیم سعیدی راد
سرویس دفاع مقدس تابناک ـ
جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته
و به طور اتفاقی جریانی اتفاق میافتاد ؛ گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه
نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند. و به قولی اصلا مگر
میشود چند نفر دور هم جمع شوند و بساط شوخی و خنده به راه نیفتد؟ خاطراتی
که خواهید خواند در متن جنگ اتفاق افتاده و خواندنش خالی از لطف نیست.
جشن پتوقرار گداشته بودیم هرشب یکی از بچههای چادر رو توی «جشن پتو» بزنیم
یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟
واسه
همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به
همین خاطر یکی از بچهها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد
داخل.
اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد. گفت: حاج آقا بچهها یه سوال دارن.
گفت: بفرمایید و ....
یه
مدت گذشت داشتم از کنار یه چاد رد میشدم که یهو یکی صدام زد؛ تا به خودم
اومدم، هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی ...
لگد بر یزید!بعد
از نوشیدن آب، یکی یکی، لیوان خالی را به سقا میدادیم. او اصرار داشت
عبارتی بگوئیم که تا حالا کسی نگفته باشد و برای همه هم جالب باشد. یکی
میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید»
دیگری میگفت: «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر صدام»
اما از همه بامزه تر عبارت: «سلام بر حسین (ع)، لگد بر یزید» بود که برای همه بسیار جالب بود.
تکبیرسال 61 پادگان 21 حضرت حمزه؛ آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود منطقه برای دیدار دوستان.
طی سخنانی خطاب به بسیجیان و از روی ارادت و اخلاصی که داشتند، گفتند: «من بند کفش شما بسیجیان هستم.»
یکی از برادران نفهمیدم. خواب بود یا عبارت را درست متوجه نشد.
از
آن ته مجلس با صدای بلند و رسا در تایید و پشتیبانی از این جمله تکبیر
گفت. جمعیت هم با تمام توان الله اکبر گفتند و بند کفش بودن او را تایید
کردند!
پسرخاله زن عموی باجناقیک
روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ
بیاورد. موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه
سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون
شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را
تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟»
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم،
پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر
نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه
میداشت!»
شفاعتخیلی
شوخ و با روحیه بود. وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا میگفتیم یا
از او تقاضای «شفاعت» میکردیم میگفت: مسئلهای نیست دو قطعه عکس سه در
چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.
در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکسدار باشد!
صلواتبچهها
با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: «نشد این صلوات به درد
خودتون میخوره» نفرات جلوتر که اصل حرفهای او را میشنیدند و میخندیدند،
چون او میگفت:« برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم
کنید»
بچههای ردیفهای آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها صلوات
میگیرد و او هم پشت سر هم میگفت: « نشد مگه روزه هستید» و بچهها بلندتر
صلوات میفرستادند. بعد ازکلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی
میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده
رفتند.
سلامتی رانندهصدا
به صدا نمیرسید. همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند.
راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود. راننده خوش انصاف هم
در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش میرسید. بچهها پشت سر
هم صلوات میفرستادند، برای سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و
... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.
بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات میخواهی. اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»
سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده! گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»
به پسر پیغمبر ندیدم!گاهی
حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته
روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین
بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان
میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر
جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش
خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین
ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و
پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره:
«برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه
شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»
اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاًاستاد
سرکار گذاشتن بچهها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با
دشمن روبهرو میشوید برای آنکه کشته نشوید و توپ و تانک آنها در شما اثر
نکند چه میگویید؟»
آن برادر خیلی جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص
برمیگردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمیکند. اولاً باید وضو
داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم
ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا
ارحمالراحمین»
طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با
خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را
به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آوردهای؟»
نماز تن هایینه
اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای
خنده، بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد، ظاهراً یک بار همین کار
را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:
«نمیآیی برویم نماز؟»
پاسخ میدهد: «نه، همینجا میخوانم»
آن بنده
خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد:
«خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...» تنها، حتی نگفته دوتایی،
سهتایی.
و او که فکر نمیکرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه
ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، تنها» یعنی چند نفری، نه تنها و
یک نفری ... و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.
ادامه دارد...