پتو
هوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود.
خاطرات بیشتر در ادامه مطلب
گردآوری: عبدالرحیم سعیدی راد
سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه بخش دیگری از خاطرات طنز در جبهه را تقدیم میکنیم:
سوال و جوابخبرنگار آمده بود و یقه یکی از نیروها را چسبیده بود که مصاحبه کند. از او پرسید: «برای چه به جبهه آمدی؟»
در حالی که معلوم بود قصد دارد خبرنگار را سر کار بگذارد، گفت: «از سر بدبختی کْرَم (فرزندم)... چه میدانستم چه خبر است.»
خبرنگار پرسید: «الان که از نزدیک جنگ را دیدید چه؟»
گفت: «احساس مورشت (لرزیدن) دارم ...»
گربهیکی از نیروها از نگهبانی که برگشت، پرسیدم: «چه خبر؟»
گفت: «جاتون خالی یه گربه عراقی دیدم.»
گفتم: «از کجا فهمیدی گربه عراقیه؟»
گفت: «آخه همینجور که راه میرفت جار میزد: المیو المیو»
اسلام در خطر استبچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه میشد. مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم تا علت را جویا شوم.
دیدم رزمندهای دارد میگوید: «اگر به من پایانی ندهید بی اجازه به اهواز میروم.»
پرسیدم : «چی شده؟ قضیه چیه؟»
همان رزمنده گفت: «به من گفتند برو جبهه، اسلام در خطر است. آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است!!.»
بین راه نگه نمیدارمامام
جماعت ما بود. اما مثل اینکه شش ماهه دنیا آمده بود. حرف می زد با عجله،
غذا می خورد با عجله، راه می رفت می خواست بدود و نماز میخواند به همین
ترتیب. اذان، اقامه را که می گفتند با عجلوا بالصلوة دوم قامت بسته بود.
قبل
از اینکه تکبیر بگوید سرش را بر می گرداند رو به نمازگزاران و می گفت: من
نماز تند می خوانم، بجنبید عقب نمانید. راه بیفتم رفته ام، پشت سرم را هم
نگاه نمی کنم، بین راه نگه نمی دارم و تو راهی هم سوار نمی کنم!!!
پتوهوا خیلی سرد بود. از بلندگو اعلام کردند جمع شوید جلوی تدارکات و پتو بگیرید. فرمانده گردان با صدای بلند گفت: «کی سردشه؟»
همه جواب دادند: «دشمن»
فرمانده گفت: «احسنت، احسنت. معلوم میشود هیچکدام سردتان نیست. بفرمایید بروید دنبال کارهایتان. پتویی نداریم که به شما بدهیم»
داد همه رفت به آسمان. البته شوخی بود.
برانکاددر
اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند
قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها
عبارت نویسی میکردند. یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای
را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو
ممنوع» افتاد. از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او میکردیم یک
نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه میتوانستیم بخندیم، نه میتوانستیم او را
از جایش حرکت بدهیم. بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره
حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم.
طوماراوضاع تدارکات بد جوری به هم ریخته بود، آه در بساط نداشتیم و پاسخ مسئولان بالاتر همیشه بردباری، امید به فردا و توکل بود.
فرمانده
مقر ما آدم اهل شوخی و مزاحی بود، یک روز گفت: « میخواهم به عنوان گزارش
کار سیاهه ای از اجناس موجود در تدارکات تهیه کنم و برای مقامات لشگر
بفرستم.»
طوماری تهیه شد، همه امضا کردیم، شرح بعضی اقلام چنین بود:
«نخود، چهار عدد، لوبیا پنج عدد، روغن نباتی جامد یک گرم، برنج دم سیاه فرد
اعلا دو مثقال، و به همین ترتیب تا آخر، بعضی از بچهها در محل امضا یا
اثر انگشت خود گوشه و کنایههایی نوشته و طرح و تصویرهای زیبایی کشیده
بودند و طومار به یاد ماندنی شد.
خُر و پُف شهید!صحبت
از شهادت و جدایی بود و اینکه بعضی جنازهها زیر آتش میمانند و یا به
نحوی شهید میشوند که قابل شناسایی نیستند. هر کس از خود نشانهای میداد
تا شناسایی جنازه ممکن باشد. یکی میگفت: «دست راست من این انگشتری است.»
دیگری میگفت: «من تسبیحم را دور گردنم میاندازم.»
نشانهای
که یکی از بچهها داد برای ما بسیار جالب بود. او میگفت: «من در خواب خُر
و پُف میکنم، پس اگر شهیدی را دیدید که خُر و پُف میکند، شک نکنید که
خودم هست.»
مرخصیخدا
نکند کسی ولو از سر ناچاری و اضطرار دو مرتبه پشت سر هم مرخصی میرفت. مگر
بچهها ولش می کردند. وقتی پایش می رسد به گردان هر کسی چیزی بارش می کرد.
مثلا از او سوال میکردند: «فلانی پیدات نیست کجایی؟»
دیگری به طعنه جواب می داد: «تو خط تهران - اندیمشک کار می کنه» و گاهی هم می گفتند: «مرخصی آمدی جبهه؟»
حاج صادقبعد
از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و
نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچهها هجوم بردند که او را
ببوسند و حرفی با او بزنند.
حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست
جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش
کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند، سر به خاک بگذارید و این دعا را پنج
مرتبه با اخلاص بخوانید».
همین کار را کردیم. پنج بار شده ده بار، پانزده بار، خبری نشد که نشد. یکی یکی سر از سجده برداشتیم، دیدیم مرغ از قفس پریده!
سیلیحرفها
کشیده شد به اینکه اگر ما شهید بشوم چه میشود و چطور باید بشود. مثلا یکی
که روزه قضا بر گردنش بود میگفت: «مگه شما همت کند وگرنه من اینقدر پول
ندارم کسی را اجیر کنم»
بحث حلالیت طلبیدن که شد یکی گفت: «اتفاقا من هم
یک سیلی به گوش کسی زده ام، دلم میخواست میماندم و کار را با یک سیلی
دیگر تمام میکردم!!!»
خلاصه شوخی و جدی قاطی شده بود تا اینکه معاون
گردان هم به حرف آمد و گفت: «من اگر شهید شدم فقط غصه 35 روز مرخصیم را
میخورم که نرفتم...»
هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که یکی پرید وسط و گفت: «قربان دستت بنویس بدهند به من!»
آی شربته...از
تمرینات قبل از عملیات برگشته بودیم و از تشنگی له له میزدیم. دم مقر
گردان چشممان افتاد به دیگ بزرگی که جلوی حسینه گذاشته شده بود و یکی از
بچهها با آب و تاب داشت ملاقه را به دیگ میزد و میگفت: آی شربته! آی
شربته!...
بچهها به طرفش هجوم آوردند، وقتی بهش نزدیک شدیم دیدیم دارد میگوید: آی شهر بَده!... آی شهر بَده!!!
معلوم
شد آن قابلمه بزرگ فقط آب دارد و هر کس که خورده بود ته لیوانش را به سمتش
میریخت. یکی هم شوخی و جدی ملاقه را از دستش گرفت و دنبالش کرد...
شهردارگاهی
میشد که آهی در بساط نداشتیم، حتی قند برای چای خوردن. شب پنیر، صبح
پنیر، ظهر چند خرما... در چنین شرایطی طبع شوخی بچهها گل میکرد و هر کس
چیزی نثار شهر دارِِِِِِِِ ِ آن روز میکرد.
اتفاقا یک روز که من شهردار بودم و گرسنگی به آنها فشار آورده بود، یکی گفت: «ای که دستت میرسد کاری بکن!»
من هم بی درنگ مثل خودشان جواب دادم: «می رسد دستم ولیکن نیست کار... کف دست که مو ندارد، اگه خودمو میخورید بار بندازم!»
سنگر یا سنگک؟همیشه خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوش هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد، فورا برایش تهیه میکرد.
یک
روز عصر، که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش
روی سر ما. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم
را رساندم به گودال یک خمپاره. در همین لحظه دیدم که که حاجی هنوز سیخ سیخ
راه میرفت. فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر!» اما او دست چپش را پشت گوشش
گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»
من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا، سنگر، سنگر بگیر...!!»
سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم. ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید: «سنگک؟»
زدم زیر خنده. حاجی همیشه همینطور بود از همه کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید.
التماس دعابر
خلاف همه اشخاص که موقع نماز و دعا، اگر میگفتی: «التماس دعا» جواب
میشنیدی: «محتاجیم به دعا» به بعضی از بچههای حاضر جواب که میگفتی
جوابهای دیگری میگفتند.
یکبار به یکی گفتم: «فلانی ما را هم دعا بفرما»
فورا گفت: «شرمنده سرم شلوغه. ولی باشه، چشم. سعی خودمو میکنم. اگه رسیدم رو چشام!»
صدام آش فروشه!...روزهای
اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچههای شهر برای خودمان
میگشتیم. روی دیوار خانهای عراقی هانوشته بودند: «عاش الصدام»
یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِاِاِ، پس این مرتیکه صدام آش فروشه!...
کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت: «آبرومون رو بردی بیسواد!... عاشَ! یعنی زنده باد.