آقای زورو (zorro)
جثه
ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک
کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود،
کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا
را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب
افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود،
شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف
غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد.
هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق
جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی
این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که
شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد
از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه
گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو
خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
خاطرات بیشتر در ادامه مطلب
گردآوری: عبدالرحیم سعیدی راد
سرویس دفاع مقدس «تابناک» ـ در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم میکنیم:
آقای زورو (zorro)جثه
ریزی داشت و مثل همه بسیجی ها خوش سیما بود و خوش مَشرَب. فقط یک
کمی بیشتر از بقیه شوخی میکرد. نه اینکه مایه تمسخر دیگران شود،
کهاصلاً این حرف ها توی جبهه معنا نداشت. سعی میکرد دل مؤمنان خدا
را شادکند.
از روزی که آمد، اتفاقات عجیبی در اردوگاه تخریب
افتاد. لباس های نیروها که خاکی بود و در کنار ساکهای شان افتاده بود،
شبانه شسته میشد وصبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف
غذای بچهها هر دو، سه تا دسته، نیمههای شب خود به خود شسته میشد.
هر پوتینی که شببیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده و برّاق
جلوی چادر قرار داشت...
او که از همه کوچکتر و شوختر بود، وقتی
این اتفاقات جالب را میدید، میخندید و میگفت:" بابا این کیه که
شب ها زورو بازی در میآره و لباس بچهها و ظرف غذا را میشوره؟"
و گاهی هم میگفت: "آقای زورو، لطف کنه و امشب لباس های منم بشوره وپوتین هام رو هم واکس بزنه."
بعد
از عملیات، وقتی "علی قزلباش" شهید شد، یکی از بچهها با گریه
گفت:" بچهها یادتونه چقدر قزلباش زوروی گردان رو مسخره میکرد؟ زورو
خودش بود و به من قسم داده بود که به کسی نگم."
زدم، نزدم!وسط
عملیات خیبر، احمدی خودش را آماده کرد تا هلیکوپتری را که از
روبهرو میآمد، هدف بگیرد. هلیکوپتر که به خاکریز نزدیک شد، احمدی
موشک را روی دوش گرفت و پس از نشانهگیری آن را شلیک کرد. موشک از
کنار هلیکوپتر رد شد. خوب که نگاه کردم دیدم هلیکوپتر شروع کرد به
شلیک موشک. احمدی که دود حاصل از شلیک موشک ها را دید، به خیال
اینکه موشک خودش به هلیکوپتر اصابت کرده، کف دست هایش را به هم
کوبید وتوی خاکریز بالا و پایین پرید و با خوشحالی گفت:
ـ زدم زدم... زدم زدم...
ولی
تا موشک های هلیکوپتر روی خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی که دید
بدجوری خراب کرده، برای اینکه ضایع نشود و خودش را کنترل کند،
باهمان حال شادی و خنده و در حالی که دست میزد ادامه داد:
ـ زدم زدم... نزدم نزدم... نزدم نزدم...
*به نقل از مصطفی عبدالرضاافضل الساعاتداخل
چادر، همه بچهها جمع بودند. میگفتند و میخندیدند. هر کسیچیزی
میگفت و به نحوی بچهها را شاد میکرد. فقط یکی از بچهها به قول
معروف رفته بود تو لاک خودش! ساکت گوشهای به کوله پشتی اش
تکیه دادهبود و فکورانه حالتی به خود گرفته بود. گویی در بحر تفکر
غرق شده بود! هرکس چیزی میگفت و او را آماج کنایهها و شوخیهای
خود قرار میداد! اما اوبیخیالِ آنچه میگفتیم، نشسته بود.
یکباره رو به جمع کرد و گفت: "بسّه دیگه، شوخی بسّه! اگه خیلی حال دارین به سوال من جواب بدین."
همه جا خوردند. از آن آدم ساکت این نوع صحبت کردن بعید بود. همه متوجه او شدند.
گفت: "هر کی جواب درست بده بهش جایزه میدم."
بچهها هنوز گیج بودند و به هم نگاه میکردند که گفت: " آقایون افضل الساعات (بهترین ساعت ها) کدام است؟"
پچ
پچ بچهها بلند شد. به هم نگاه میکردند. سوال خیلی جدّی بود، یکی
از بچهها گفت: "قبل از اذان، دل نیمه شب، برای نماز شب"
با لبخندی گفت: "غلطه، آی غلطه، اشتباه فرمودین."
دیگری گفت: "میبخشین، به نظر من اذان صبح وقت نماز و...!"
گفت: " بَهَ، اینم غلطه!"
هر
کدام ساعتی خاص را براساس ادراکات، اطلاعات و برداشتهایخود گفتند.
نیم ساعتی از شروع بحث گذشته بود، هر کسی چیزی میگفت و جواب او
همچنان "نه" بود.
همه متحیر با کمی دلخوری گفتند: "آقا حالگیری میکنیها، ما نمیدونیم."
و
او با لبخندی زیبا گفت: "از نظر بنده بهترین ساعت ها، ساعتی است که
ساخت وطن باشد و دست ِ کوارتز و سیتی زن و سیکو پنج رو از پشت
ببنده!"
با خنده از جا بلند شد و رفت تا خودش را برای نماز ظهر آماده کند.
*به نقل از رضا فدافیقاطر چشم سفیددو طرف خورجین را پر از گلوله خمپاره کرده، به همراه دو گالن آب بر روی قاطر قرار دادیم.
به
طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر "پنجوین" حرکت می کردیم که ناگهان در
حال عبور از "مال رو" که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود، دیدم
قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد. او را نوازش کردم، دست به سر و
صورت او کشیدم، فایده ای نداشت. لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود
هیچ تکانی نداد.
راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آورده
بود. کارشناسان امور قاطر ها جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده
ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری از راه رسید و گفت:" بروید کنار"
دم قاطر را گرفت و محکم چرخ داد. قاطر از جای خود بلند شد و به سرعت به طرف بالا حرکت کرد.
هنوز در حال تشکر از آن برادر بودم که قاطر تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!
سر به سر عراقی هاهوس
کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس
یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد.
اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام"
تعجب
کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها
از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در
گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"
همین
که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما
را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت:
"مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته
ها..." دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به
سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.
تیربار چیقد
و جثه کوچکی داشت و شجاعت او زبانزد همه بود. تیربارچی بود و هیچ گاه
مسئولیتش را ترک نمی کرد.به خاطر قد کوچش در موقع به خط شدن گردان، عقب صف
می ایستاد.
در محوطه عقب ارودگاه «عرب» گودال هایی شبیه قبر درست شده بود که محل راز و نیاز برخی رزمنده ها بود.
یک شب فرمانده گردان حوالی این محل، برای توجیه بچه ها دستور تجمع نیروهای گردان را صادر کرد.
با فرمان «از جلو نظام» نفرات اول سریع ایستادند و بقیه پشت سر آنهاعقب کشیدند.
پس
از استقرار کامل، صدای خنده بچه های عقب صف، کم کم به جلو رسید. تیربارچی
کوتاه قد، برای کشیدن به داخل یکی از آن گودال ها افتاده بود و تنها
تیربارش مشهود بود که به طور افقی روی گودال قرار گرفته بود.
انتظار از قاطراولین
باری بود که قاطر سوار می شدم. از طرفی داشتم مقداری تجهیزات را به خط
مقدم می بردم. جاده «مال رو»** که به خط مقدم منتهی می شد، درست در مسیر
تیررس دشمن قرار گرفته بود.
در حالی که سوار بر قاطر بودم ترکش ها زوزه
کشان از بیخ گوشم رد می شدند. جالب این بود که انتظار داشتم با انفجار هر
گلوله خمپاره، قاطر هم باید روی زمین درازکش شود. غافل از اینکه این امر
محال بود و قاطر زبان بسته بی اعتنا به انفجار ها همچنان به جلو می رفت.
به ناچار برای اینکه به دام یکی از ترکش ها گرفتار نشوم از روی قاطر به پایین پریدم.
**راهی که از آن چارپایان عبور می کنند.
نزد عرفا، ایثار شرک است سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود. گرسنگی بیداد می کرد.
بالاخره غذا رسید. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول عبادت بود و نیامده بود. صدایش کردند نیامد.
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،نیاید. غذایش را بدهید من بخورم.»
با
شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف
غذا را از جلوی ما برداشت و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است!!»
ادامه دارد...